دلارام

روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا


روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟
مانده‌ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بوده‌ست مراد وی از این ساختنم؟
خرّم آن روز که پرواز کنم تا بر‍‍ِ دوست
به امید سر کویش، پَر و بالی بزنم
کیست آن گوش، که او می‌شنود آوازم؟
یا کدامین که سخن می‌نهد اندر دهنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم